الهه هادیان - از گوشهی پرده بیرون را نگاه میکنم. پنجره تا جایی که جا دارد باز است و نسیم ملایمی که در گرمای خورشید داغ شده است به داخل اتاق میتابد.
مامان وارد اتاقم شد و در حالی که یک ابرویش را به نشانهی سؤال بالا گرفته بود، گفت: تو که هنوز حاضر نشدی!
بعد از حرم میبرمت اون ساعتی رو که مدتهاست چشمت دنبالشه واسهت بخرم.
گفتم: الان حاضر میشم.
مثل فنر از روی تخت پایین پریدم فوری آماده شدم.
چادرم را برداشتم و از اتاقم خارج شدم. مامان توی حیاط منتظرم بود. من را که دید، جلو آمد و گفت: پول رو برداشتی؟
- آره.
بده بذارمش تو کیفم.
- تو کیف خودم جاش امنه.
-آخه ممکنه گمش کنی.
- چرا باید گمش کنم؟!
مامان که بحث کردن با من را بیفایده دید، جوابم را نداد و به سمت در حیاط به راه افتاد. کنارش به راه افتادم و تا حرم که فاصلهی زیادی با خانهمان نداشت، کلمهای با من حرف نزد.
وارد صحن حرم که شدیم، به مامان گفتم: من همینجا میشینم. شما زیارتت که تموم شد، بیا همینجا.
فوری کفشهایم را درآوردم و روی فرشهایی که تازه پهن کرده بودند نشستم. مامان با ناراحتی از من جدا شد.
دوست نداشتم ناراحتش کنم اما واقعا حوصله نداشتم. گوشیام را از توی کیفم درآوردم و مدتی با بازی جدیدی که نصب کرده بودم سرگرم شدم. اینقدر بازی کردم تا شارژ گوشی تمام شد.
تازه یادم آمد که فراموش کرده بودم در خانه گوشی را به شارژ بزنم وگرنه به این زودی شارژ تمام نمیکرد.
وقتی خواستم گوشی را توی کیفم بگذارم، نگاهی به داخل کیف انداختم.
یکمرتبه احساس کردم زلزلهای دارد تکانم میدهد و دل و رودهام را از شکمم بیرون میکشد. کیف پول کوچک سفیدی که همهی پسانداز چندماهه و عیدیهایم داخلش بود دیگر توی کیفم نبود.
وحشتزده از جا پریدم. با سرگردانی روی فرشهای اطرافم را گشتم. اشکها بیاختیار از تصور از دست دادن پولهایم روی صورتم پخش میشدند. قلبم به درد آمد. به هقهق افتادم.
همینطور که دور خودم میچرخیدم و روی زمین را میگشتم، حواسم نبود و تنهی محکمی به یک نفر زدم. برگشتم از او معذرتخواهی کنم. دختر جوان چادری صورت گریان من را که دید، با لبخند گفت: عیبی ندارد.
علت ناراحتیام را پرسید. من هم که خیلی دوست داشتم آن لحظه با یکی حرف بزنم تا از غم دلم کم کنم، جریان را برایش توضیح دادم. دختر جوان گفت: کجا نشسته بودی؟ با دست نشان دادم و دوباره به گشتن ادامه دادم.
چند لحظه گذشت. دستی روی شانهام احساس کردم. برگشتم. دختر جوان بود که دستش را بالا آورده بود.
- این کیف توئه؟
جیغ کوتاهی کشیدم.
- کجا بود؟
- همونجا که نشسته بودی. احتمالا اومدی از تو کیفت چیزی برداری، این افتاده بیرون و وقتی دیدی نیست، اینقدر وحشت کردی که همونجا رو که نشسته بودی خوب نگاه نکردی.
با سر حرفهایش را تأیید کردم و کیف را ازش گرفتم. فوری زیپ کیف را باز کردم. پولها دستنخورده داخل کیف بودند. به خودم که آمدم، دیدم دارد میرود. با صدای بلند گفتم: شما کی هستین؟!
لبخندی زد و گفت: خادم آقا هستم! هیجانزده گفتم: خادم آقا! خیلی ممنون! دست شما درد نکنه!
توی دلم گفتم: وقتی خادم امام رضا(ع) اینقدر مهربون باشه، خودش چقدر میتونه مهربون باشه؟ از خودم خجالت کشیدم که برای آمدن به حرم کمحوصله بودم.
درست یادم نیست چقدر در همان فکر به گنبد و کبوترها خیره بودم، که با صدای مامان به خود آمدم.
مامان نگاه دقیقی به صورتم انداخت و پرسید: گریه کردی؟!
به مامان گفتم: چند دقیقه اینجا صبر کن تا من بیام.
مامان گفت: کجا داری میری؟
در حالی که کفشهام رو میپوشیدم، گفتم: زیارت. میرم پیش یکی که از مادر به همه مهربونتره!
مادر لبخند زد.